روزی شخصی در مسیر راهی در حال نماز خواندن بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و سجاده اش عبور کرد.
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد، هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی...!؟
مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم، تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی...!!!؟